عکس توپک ژله ای
رامتین
۲۸
۲.۰k

توپک ژله ای

۱۶ شهریور ۹۹
رفتیم بیمارستان مورد نظر واورژانسش گفتن همچین موردی نداشتیم .گفتیم شاید اسمشونو نتونستن بگن ، بررسی کردن وبعد گفتن بشینید تا دکتر بیاد شاید بردنشون اتاق عمل یا بخش جراحی .کلی معطل شدیم.دل تو دلمون نبود خدا خدا میکردیم نذر ونیاز میکردیم که جراحات زیاد نباشه،به خودمون دلداری میدادیم که درست میشه هر چی باشه میگذره،هر دردی درمان داره،فقط قطع عضو نباشن درست میشه.
سرم به شدت درد می کرد رفتم داروخانه دم بیمارستان قرص گرفتم وخوردم.
موقع برگشتن صدای ضجه های سوزناک یه زن میومد .تو دلم گفتم طفلی چه ناراحته خدا بهت صبر بره .رفتم اورژانس دیدم مادر عروسمه که داره ضجه میزنه رفتم جلوتر که شنیدم داره میگه دخترم دامادم چرا چرا مردن.
دیگه چیزی نفهمیدم.بعدها بهم گفتن همونجااز هوش رفتی وسه روز بیمارستان زیر سرم بودی وبهت ارامبخشای قوی میزدن که بخوابی.
تو مراسم عزیزام نبودم.گویا اونشب بچه ها راه افتادن و بعد حالا به هر دلیلی عروسم پشت فرمان میشینه که تازه گواهینامه گرفته بود وابدا تجربه رانندگی در جاده نداشت وسبقت میگیره وشاخ به شاخ میشه با یه وانت و...حالم خوش نبود سابقه افسردگی داشتم ودوباره مجددا اومد سراغم.به پوچی رسیده بودم گاهی که به خودم میومدم میگفتم چرا یه عمر دوندگی کردم .خودمو سینه خیز از وسط تمام سنگلاخ های زندگی جلو کشیدم که چی بشه.با خدا قهر کرده بودم میگفتم خدایا تمام زندگیم دست انداز بود تا رسیدم به اوج کوبیدیم زمین هر بار با تمام تنهایی وبی کسی دستمو گرفتم به زانوی خودم وبلند شدم تا اومدم قد راست کنم دوباره کوبیدی تو سرم ولی این اخری دیگه زدی به کمرم دیگه نمیتونم قد راست کنم .دیگه نمیخوام بلند شم چون میدونم بازم دوباره محکم میخورم زمین ودیگه توانشو ندارم.
یکسال تمام قویترین داروهای اعصابو خوردم تقریبا تمام مدت گیج ومنگ بودم وخواب خیلی کم فرصت فکر کردن وغصه خوردن داشتم.حال وروز بچه ها وشوهرم برام مهم نبود هیچی مهم نبود.
نمیدونم بچه ها از دکترم خواسته بودن دوز دارو رو کم کنه یا خودش تشخیص داده بود ولی کم کم حالت هوشیاریمو بدست میاوردم.کمتر میخوابیدم به دور وبرم توجه میکردم.مجتبی هم انگار حال وروز خوشی نداشت از صبح تا شب مینشست رو مبل وخیره میشد به دیوار یا میرفت پارک وخیره میشد به روبرو.
رضا بیشتر وقتا سر کار بود ودردانه هم بعد از مدرسه می رفت دم مغازه رضا که تو خونه ی غمباری که داشتیم نباشه ودوتا مجسمه ومرده متحرک رو نبینه وکسل نشه...#داستان_یگانه❤❤
یه روز تو آیینه نگاه کردم چقدر پیر شده بودم،انگار عزه رو میدیدم روبه روم.
شب بچه ها اومدن خیلی اروم وبی صدا رفتن تو اتاقاشون.یکسال این بندگان خدا هم زندگی نکرده بودن.
ولی نمیتونستم ذهنمو جمع وجور کنم که چکار میشه کرد،دلمم نمیخواست دوباره از نو شروع کنم زندگی بهم نشون داده بود تلاشام فقط باعث دردسرم میشه.
کم کم از کنج تنهایی اتاق اومدم بیرون یه روز داشتم توهال راه میرفتم دردانه اومد پیشم وگرفتم بغل وگفت مامان نمیدونی چقدر خوشحالم که دیگه رو تخت نیستی .بخدا ما بهت احتیاج داریم داداش روزبهم راضی نیست تو با خودت وما اینطوری میکنی.به خودت بیا بخاطر ما بخاطر شادی روح داداش.تو همیشه بخاطر دیگران تلاش کردی یه بار دیگه هم تلاش کن.
گفتم تلاش کنم چی بشه تا دوباره هر چی رشته میکنم پنبه بشه.
دردانه گفت مامان من نمیتونم زور بگم باید خودت بخوای ولی بخاطر من روزا بیا بریم پارک راه برو.شروع کردیم به هر روز بیرون رفتن.
خیلی وقت بود راه نرفته بودم مگه برای رفتن به مطب دکترم.
اوایل خسته میشدم.کم کم توانم بیشتر شد.
یه روز با چندتا پیرزن اشنا شدم از لحاظ سنی ازم بزرگتر بودن ولی ظاهری منم مثله اونا بودم.
کلی حرف زدیم یکیشون تعریف کرد که پسرش وقتی بیست ساله بوده در حین کوه نوردی افتاده پایین.یکی دیگشون از جریان از دست دادن دخترش بخاطر ناراحتی قلبی گفت و...
اون جمع مثله یه گروه حمایتی برام بود،با گوش دادن به حرفاشون به ارامی متوجه شدم تنها مصیبت دیده عالم من نیستم هر کس درد خودش تو دلشه.رو پیشونی مردم درداشون ،مریضیاشون، غماشون وکمبوداشون واز دست دادناشون نوشته نشده.هر زندگی یه داستانی داره ،داستانی پراز فراز ونشیب.
به ارامی به زندگی برگشتم.به بچه هام گفتم معذرت میخوام که بهتون درست وحسابی نرسیدم ،همیشه نگران بودم ،نگران کمبود ،نگران نبودن،دلم میخواست همه چیو خودم درست کنم،ترس داشتم که نکنه شما هم مثل من سختی بکشید .نمیخواستم کمبودایی که من کشیدمو شمام تجربه کنید.بخاطر همین داشتم خدایی میکردم،داشتم تلاش میکردم همه چیو خودم درست کنم غافل از اینکه کلا هیچ چیزی در دست من نیست .
باید تلاشمو بکنم ولی خدایی کردنو بسپارم به خودش وامیدوار باشم به وقتش برام همه چیو درست میکنه.
بچه ها گفتن مامان معذرت خواهی برای چی تو همیشه برامون استوره سختکوشی بودی ،کسی که از پا نمیشینه وحتی تو طوفان زندگی قدم به جلو بر می داره.ماخوشحالیم تو رو داریم تو برامون یه تکیه گاه قابل اعتمادی ونباید از اینکه بخاطر مصیبت داداش نتونستی خودتو مثل همیشه جمع وجور کنی خجالت بکشی.ادما روحیه هاشون مختلفه ...#داستان_یگانه❤❤
...